" من گريه ي جامدم چيزي از من، جز تو نمانده مرا در چشمهايت مخشكان مرا گريه كن... بريز!" م.ط
همه ي آنچه اتفاق افتاد؛ فاصله ي زماني كوتاهي داشت؛ شايد كمتر از ده ماه. شكل و نحوه ي اتفاق،لحن داستانهاي ماركز، نويسنده ي"صد سال تنهايي" را در خود دارد. بيست و نه اسفند،آخرين روز پاياني سال 85، لكه ي بنفشي از نوع خون مردگي، روي انگشت يا پشت دست اكبررادي، نويسنده ي پيشتاز، مرد محبوب نمايش مكتوب ايران، ديده ميشود. كنجكاوي يا الزام؟ به توصيه و تاكيد "آريا"، پزشك وفرزند بزرگ رادي، وي سريعا در بيمارستان پارس، معاينه وغافلگيرانه بستري ميشود. زردي من از تو سرخي تو با من با آتش، انگار نميشود بازي را برد. در خانه رادي، اما- سبزه عيد، روي سفره هفت سين، با حروف ِزرد- چميده؛ ماهي قرمز به روي آب ُتنگ، پولك نقره اي ته ِشكمش را به تماشا گذاشته است. تماشاي بهار، از پشت پنجره ي بيمارخانه پارس، با شيشههاي چند ميل ِشايد دودي ميرال، براي چشمهاي بيدار و ماه شكار رادي، چه دردناك وغم انگيز است؛ اگر سفره اي نيز با هفت سين:" سوزن، ُسرنگ، سرم، سر پرستار، سيني، سوپ و سيب سرخ"، به پهناي سينه ي خود داشته باشد! دوره ي اول شيميدرماني، درحال پايان دهي نوعي جنگ داخلي،بين سلولهاي حياتي،در كالبد رادي است. دراين مرحله، رادي مثل درختي سرما زده، نجوايي خاموش درباغ خاطره، و تماشاي بازي باد و سايه دارد: شايد به اجراي مدرنترين و پذيرفته ترين نمايشنامه ي خود، " خانمچه و مهتابي" فكر ميكند؟-: "لبخند با شكوه آقاي گيل" را به تازه گي، به اهتمام "هادي مرزبان"، در تالار اصلي تئاتر شهر، در حالي كه خود در قرنطينه بوده، پشت سر گذاشته؛ اما روحيه اش عالي است؛ چون از بيمارستان به خانه آمده؛و تحت مراقبتهاي بالينيِ همسر و دو فرزندش است؛ و هم ازجانب آنان و پزشك معالج، كارنامه ي درماني درخشان و اميدوار كننده اي دارد. من خود از دهان او، و زبان بانو "حميده عنقا" همسرش، وضعيت شمارش گلبول او را، معقول و استانداردِ عام شنيده ام. پيش از دانستن اين همه، اول بار، در مراسم بزرگداشت او، از طرف انجمن نمايشنامه نويسان، در تالارِخانه هنرمندان ايران، حضور غايب او، اعلام شده بود؛ لزوما" بي ذكر علت، تأسف جمعي حاضران را به دنبال داشت. كميبعد، من او را در خانه خود ديده ام؛ و از محرميت خود با او باليده ام. آنچه او بر سر داشت، يك كلاه كپي بود؛ اما به چشم من، يك كلاهخود گلادياتوري، به پشتوانه ي مرگ ستيزي شجاعانه اش ميآمد. او دوره ي درماني سخت تري را در پيش داشت و خود اين را ميدانست، اما مصافِ با دارو، مصرف آن را برايش عادي كرده بود؛ او نقشي مسيحايي و دميگرم با خود داشت. ما هميشه، وقت زيادي را براي لحظه ي خداحافظي، صرفِ باقي حرفهاي نگفته مان ميكرديم. وقتي به همراه او، دير وقت شب، تا نزديك خانه اش ميرفتم؛ كه به تلافي روزي كه راهي نرفته ام، پياده برگردم؛ نتوانست مانع ام شود. دزد گير ماشين پرايدش را زد؛ استارتي و راه افتاده ايم. در سايه روشن و بازي نور خيابان در اتاقك ماشين، او پشت فرمان، انساني با صورتكي دراماتيزه شده، از خيل آفريدههاي خود، در پايان يك بازي، روي "صحنه آبي" و در حال تعظيم به تماشاگر بود. انگار صداي كف زدنها و فريادتحسين انبوه مردمان را، كه من نيز در ميان آنان به اشك و غوغا بودم؛ ميشنيد. گفت: خيالش راحت است. بخش زيادي از كارهايش را كرده؛ راههايش را رفته؛ نبايد سهم زيادي از نوآمدگان را ناديده گرفت. دير يا زود تقِ همه مان در ميآيد. ما كه نبايد "تفاله شده"هامان را، براي نسل بعد از خودمان بگذاريم. شاداب بايد رفت! دور بعدي درمان را هم رفت؛ ملاقاتي هم در اتاق بيمارستان با او داشتم؛ براي ساعاتي با زدن ماسك بيني، حس گيري دركنار او را، جاي بانو حميده عنقا،در اتاق ساكت بيمارستان، تجربه كردم.او از آنچه ميخورد، دلزده شده بود. در ديدار دوم مان، پس از ترخيص از بيمارستان، از پي يك شب،" پاگشايي" در خانه ام، او را همچنان قبراق و پر اميد يافتم: بخش زيادي از آثار شيميدرماني، زايل شده بود؛ و من از اين ديدار، بسيار خشنود بودم. بعد، ناگهان او به قرنطينه رفت؛ چون عمل پيوند مغزاستخوان را پشت سر گذاشته بود. حالا، مكالمه با او هم كميمشكل شده بود. اما او به نحوي آن را پي ميگرفت؛ و پرنسيب اش را خرجِ توصيههاي پزشكي نميكرد. اكبر رادي در قرنطينه بود؛ اما چيزي موكول به بعد نميشد: در آخرين پيام، فقط چند روز پيش از بدرود، گفته:" زنگ زدم ببينم چه ميكني؛ و تازگي چه نوشته اي" و عذر يك مكالمه ي ناتمام را به خاطر تزريق به وقتش داشت. آنچه انتظار نميرفت، خبر مرگ او بود؛ و جايي براي حاشا نميگذاشت. " فرامرز طالبي"، دوست پژوهشگرم، با صداي مسي اش در زنگ تلفن، بند دلم را پاره كرد: " خودت را به بيمارستان پارس برسان!" با يك سابقه ذهني، نام رادي پرسشگرانه بر زبانم آمد؛ و آميخته به آه و حسرت شد. حالا نوبت يك برف سياهِ نباريده بود: حياط و راهروهاي بيمارستان پارس، پر از اهالي تئاتر شد؛ با بغضي نتركيده در گلو. فرامرز طالبي به چشم بر هم زدني، يكي دو پاكت سيگار دود كرد و دوست مشترك ديگر مان“ محمد رضا مديحي” حالي دردناك تر از او داشت. از پيش كسوتها، "خسرو حكيم رابط"، نويسنده ي نمايشنامه " وقتي ماهيها سنگ ميشوند" در همدلي با ما، در لرزشي آشكار، زمزمه كرد: " زلزله در تئاتر ايران" و اين جمله؛ هشداري قرينه ساز و به موقع، از براي گوشهاي گرفته بود! " نصراله قادري" كارگردان، مثل چراغي دود زده، با شعله ي پايين، به پت پت افتاده بود. لحظه اي توي چشمهايم، به جستجوي رادي آمد. هيچ نميگفت؛ فقط ميگريست. شايد من را سايه به سايه ي او ديده بود؛ بي آن كه از همسايگي در يك محله و شهر؛ و پنجاه سال دوستي مان، چيز زيادي دانسته باشد! ناشناسا! مزن دل به ماتم-: " بس كه گفتي، دلم ساختي خون باورم شد كه از غصه مستي؛ هر كه را غم فزون، گفته افزون!" (نيما) هيچ كلمه اي نميتوانست تسلي بخش فقدان او باشد. بقيه اتفاقها متناسب با شأن او افتاد: تشييع پيكر او، از مقابل تالار وحدت. تدفين او در قطعه هنرمندان بهشت زهرا، و مجلس ترحيمش، در مسجدي درميدان فاطمي؛ با انبوهي از نام آوران هنر نمايش؛ و دوستداران آثار بي بديل او، كه در خور قدرِ او بود. اكبر رادي، انساني خلاق بود؛ و شهر رشت، از اين كه زادگاه اوست، هميشه به خود، ميبالد و خواهد باليد. محمود طياري رشت / بيست و سوم بهمن 86
زير نظر هيئت رييسه شوراي هماهنگي پزشکان عمومي گيلان
نشر مطالب مندرج در سايت
pezeshkanomoomigilan.ir با ذکر نشاني سايت آزاد است.
version
2.0 Site Designer& dataBasecreator:
alirezatayari@gmail.com
visitor: 2438279