با خانواده مدبرنیا در دوره دبیرستان دریک محله می نشستیم . محله " سید ابوالقاسم "نزدیکی باغ محتشم(پارک شهر) رشت....
در سال 1363 هنگامیکه همسرم به عنوان پزشک در درمانگاه شماره 5 رشت مشغول
کار بود ناهید مدبرنیا نیز به عنوان مربی بهداشت و درمان در آنجا شاغل بود
. سرشت پاک این دوتن اسباب دوستی پایداری را میان آنان فراهم آورد،
آنچنانکه حتی دوری و مهاجرت چندین ساله ناهید به آلمان نیزهرگز نتوانست بر
آن خللی وارد کند!... تماس های تلفنی به منا سبت های مختلف برقرار می شد و
یاد آوری خاطرات و...
ناهید سال گذشته به ایران آمدو به خاطرمحبتی که همواره در او شعله ور است با همسرم تماس گرفت . ..همسرم اورا به شام دعوت کرد....
ناهید تنها آمده بود . واین فرصت مغتنمی بود که ازاو بخواهیم تا از سال های مهاجرتش بیشتر بگوید...
او از علت مهاجرتش ، دشواریها یی که سپری کرده بود و روزهای تلخ وشیرینی
که داشت می گفت . البته غرور انگیز و دلپذیر... و ما در (سکوت) تلاش های
دلیرانه زنی تنها را می دیدیم که یک تنه ( با دختری نه ساله) دل به دریای
زندگی در اروپا زده بود...
ناهید نگارنده این یاد داشت را نا خود آگاه به یاد" آنت" در "جان شیفته" و
آنتوانت در "ژان کریستف " می انداخت. واینکه چرا "رومن رولان" همیشه اصرار
دارد تا بیاد مانده ترین قهرمان های داستان هایش را ازمیان مردم انتخاب
کند! انسان هائی که دورو برمان هستند وبی آنکه دیده شوند با جانی شیفته سخت
و شرافتمندانه می کوشند تا پیروز شوند واینکه چرا او کتاب" ژان کریستف "
خویش را به آنان تقدیم کرده است :
"... به جان های آزاد همه ملت ها...به کسانی که رنج می برند ، پیکار می کنند و پیروز می شوند"....
هنگام خدا حافظی ،یکی از آخرین شماره های نشریه مان را به دستش دادم واز
او خواستم این یاد مانده هایش را (تا حد امکان کوتاه ) برایمان
بنویسد...واواین را پذیرفت...و پس از رفتن به آلمان نوشت وبرایمان فرستاد.
این یاد مانده ها اگر چه بسیار جذاب و خواندنی است ولی به گمانم واگویه
همه آن رخداد هایی نیست که ناهید آن شب برایمان تعریف کرد!...
و جالب است اگر بدانید که ناهید از آغاز ورود به آلمان تا به همین امروز که
با مدرک "نرسینک "در یکی از بهترین بیمارستان های آلمان کار می کند ، به
دلیل بالا بودن هزینه ها، قیمت بنزین ، مالیات و...صرفه جویی خود را موظف
می بیند که با دوچرخه برسرکار برود!...ووقتی از او می پرسی چرا ؟ می گوید :
دوست ندارم حتی در آینده نیزمحتاج دولت آلمان باشم !
سردبیر
زندگي آنچه زيسته ايم نيست، بلكه همان چيزي است كه در خاطرمان مانده، و آن گونه است كه به يادش ميآوريم تا روايش كنيم
"گابريل گارسيا ماركز"
در سفر سال گذشته به ايران، با در خواست دوستان عزيزم (دكترصوفيه قدوسي و دكترمهردا د ب. محمودي كه بخشي از زندگي و كارخويش را باآنان گذرانده ام)، براي من "ناهيد مدبرنيا "، انگيزه اي ايجاد شد تا گوشههايي از زندگي و خاطراتم را كه سرشار از كارو تلاش براي تحقق بخشيدن به باورهاي اجتماعي من است باز گو كنم. خاطراتم از 2 بخش تشكيل شده است: بخش اول، زندگي در ايران ( از زمان تولد تا 1367) بخش دوم در اروپا (از 1367 تاكنون)
بخش اول: زندگي در ايران زندگي من در يك خانواده پر جمعيت سپري شد و در عين حال همراه با عمو و عمهها يم بود كه اين دومينيز به نوبه خود، بر تعداد جمعيت خانواده ما ميافزود. خانواده ام از يك ساختار سنتي با رگههايي از مدرنيته، زندگي جاري را خويش را به پيش ميبرد.... دوران كودكي من سرشار از خاطرات ايثار و رنج و كار و تلاشهاي مادربزرگم و مادر بزرگوارم است. خاطراتي كه مرا بعدها در گام برداشتنهاي آغازين زندگيم وجهت گيريهاي بعدي آن، بسيار ياري كردند. تلاشهاي مادرم واقعا غير قابل توصيف است ودر بيان نميگنجد! زيرا به جهت تعداد جمعيت خانواده مان، او ميبايد هر روز و هر شب هم با كار و تلاش خود از سوئي وهم عشق به فرزندانش از سوي ديگر ( كه هميشه در چهره مهربان وهم دستهاي پر رنج و كار ش هويدا بود) ميبايد چونا ن معلميبه من "دختر نوجوان" ياد ميد اد كه چگونه "عشق" را در اين" شوره زارعشق" بيابم و همچنان پاينده نگه دارم. در دوران نوجوان و جواني، مادرم بهترين دوست و ياور و مشاورم بود. اكنون كه به گذشته مينگرم!... به خود ميبالم كه همواره اين ياور عزيز را در تمام طول زندگي نوجواني و جواني خويش به همراه و در كنار خويش داشته ام. زيرا همين همراهي وآموزشها بود كه سبب شد تا به عنوان يك باورعميق بتوانم هم كارو تلاش، وهم رنج و هم عاشق بودن در زندگي جاري را همواره در فرايندهاي بعدي زندگي ام هم زندگي كنم و هم به ديگران هديه كنم!... آري هم زندگي ميكردم وهم هديه ميكردم به انسانهايي كه به نوعي در كار روزمره خود با آنها در تماس بودم!.. تا همه مان باور كنيم و به يادمان باشد كه زنده ايم!....واينكه همواره ميبايد تغييرات هستي را برپايه الگوهاي بهتر و بالا تري ترسيم كنيم. در خانه ما به واسطه عشقي كه هميشه ميان پدر و مادرم برقرار بود نوعي تقسيم كار وجود داشت: مديريت در خانه و تربيت قرزندان به عهده مادر... وفراهم ساختن اسباب آسايش ومعيشت و زندگي بهتر به عهده پدر... و اين رابطه همواره متقابل و مثبت و بسيار تاثيرگذار بر هم بودند!.... پدرمن به خاطر حوادث سالهاي 20 تا 32، كه بر جنبش استقلال طلبانه و عدالت خواهانه ايران رفت، دچارنوعي تناقض در درون خود شده بود. از يك سو به شدت جانب دار انساندوستي و آرمان خواهي و سخت كوشي بود و اين نشات گرفته از خواهرزاده وي بود (خواهر زاده وي آقاي حسين حريري اصلي كه در آن سالها مهندس نفت بود و اعدام شد وپدرصادقانه به او عشق ميورزيد وكوشش ميكرد تادر خلوت مان تمام الگوهاي حسين را به ما بگويد بياموزد) واز طرف ديگر به خاطر بار عاطفي سنتي "پدري "كه داشت نميخواست در اين كنشهاي اجتماعي هرگز به فرزندانش آسيبي برسد. علي رغم اين نوع نگاه دو گانه پدرم اما در مجموع، زندگي فرهنگي در خانه ما براساس تفكرات پسرعمه من ( همان حسين حريري عزيز) شكل گرفته بود. خود من نيز بر اين بستر رشد كردم و در فرايندهاي بعدي زندگي با دوستاني، همچون...و... و برادرهايم (خصوصا دكترمحمد جعفر مدبرنيا و رضا مدبرنيا) كارهاي مطالعاتي خود را آغاز كردم.... در سال 1355 ازدواج كردم كه حاصل آن دختري به نام" ليلا" بود، كه انگيزه تمام تلاشهاي من براي دست يابي به يك زندگي بهتربه خاطر عشق، محبت وموفقيت و خوشبختي ليلاي من بوده است....و براي اين كار به علت عشقي كه به مردم داشتم و دارم، رشته پرستاري را انتخاب كردم و در اين راه تمام كوشش من اين بود كه آنچه در توان دارم در جهت خدمت به مردم به كار گيرم.... متاسفانه زندگي زناشويي من بعد از سه سال منجر به جدايي از همسرم شد و اين جدايي،آغازي شد براي رفتن وآغاز زندگي من در اروپا! هنگام رفتن هيچگاه چهره مهربان و چشمان پر از اشك پدرم را كه مرا در آغوش گرفته بود از ياد نميبرم.... كه اين البته خود هديه اي بود عاشقانه و پرشكوه وپياميويادماني براي من جهت تلاش هر چه بيشتر براي دست يافتن به موفقيت و آينده اي بهتر. براي رفتن من از ايران سه تن با ياري و نگاه صادقانه و مهربان خويش نقش بسزايي داشتند. نخست برادرم رضا و همسرش و سوم زن پسرعمه من،كه جا دارد از اين سروران گراميبه خاطرهمه كمكهاي انساني و گرانبارشان تشكر فراوان داشته باشم. علاوه بر آناني كه در بالا از آنان ياد كردم از انساني بايد ياد كنم كه در آغاز تصميم سفر من به اروپا، تمايل و باوري را كه در من وجود داشت دوچندان كرد. با مروري بر آن تعليمات اين انسان شريف كه اكنون در ميان ما نيست، اينك احساس ميكنم كه آن آموزهها هنوزهم در من نيرويي فزاينده ايجاد ميكند تا همچنان اميدوار به فردا با تمام تغييرات خوب وبد ي كه ممكن است رخ بدهد، چشم بدوزم. اين دوست عزيز من "يوسف مشفقي" يكي از دوستان برادرم رضا بود كه تمام خصوصيات بارز انساني يك "انسان " را درخود داشت! صداقت بي نظير، عشق، محبت، دوستي، مهرباني، كار، تلاش، رنج،همه وهمه در اين انسان متجلي و تمام و كامل بود! اين انسان خوب همواره ميكوشيد تا اين صفتها ي نيك خود را با تمام عشق و تلاش به همه دوستان خود منتقل و از جمله من هديه كند.
بخش دوم: زندگي در اروپا من 15 اكتبر 1988 (همراه با دخترم ليلا كه 9 ساله بود) ساعت 10 صبح به فرانكفورت رسيديم كه يك دوست عزيز( همان شادروان يوسف مشفقي عزيز) منتظر ما بود. اين انتظار گوياي صحيح و مثبت بودن تمام گامهايي بود كه من از زمان شروع به خارج رفتن تا 15 اكتبرداشتم و به نوعي آينده اي پر از اميد را نويد ميداد.... دو هفته نخست پس از ورودم را در منزل مسكوني همين دوست گذراندم... و او براستي كه با تمام خصايص انساني داشت( كه در هيچ نوشته اي نميگنجد،) پذيراي من شد، اما من همه روز تمام انديشه ام بر اين بود كه چگونه استقلال خود را حفظ و به نوعي با مشكلات "جهان اول" كه ندانستن زبان هم يكي ازجمله مشكلات آن بود بجنگم!.... پس ازدو2 هفته مرا به كمپي (haim) فرستادند... همراه با دخترم ليلا، كه مليتهاي مختلف در آن زندگي ميكردند.... روزهاي سختي را در آنجا گذراندم كه درج خاطرات تلخ آن روزها در حوصله اين نوشته نميگنجد!.... پس از 3 ماه سپري كردن زندگي در كمپ، از سوي دولت آلمان ما را به يك آپارتمان همراه با حقوقي بسيار ناچيز منتقل كردند، كه آن حقوق فقط براي زندگي نسبي و"بخورو نمير" كفايت ميكرد!... تا تنهايي ام را بهتر ببينم وانگيزه ام را در جهت تلاش بيشتر براي "مستقل زيستن" بيشتر كنم.... در ادامه زندگي در آلمان، ليلا از طريق ارتباط با بچهها ي هم سن وسالش در دبستان و بازي با آنها در باغ نزديك خانه مان، زبان آلماني را فرا گرفت. من هم در ارتباط با مردم بي آنكه به كلاسي بروم، به زبان آلماني تسلط پيدا كردم. البته تا آن اندازه كه بتوانم زندگي روزمره خود را بگذرانم و تقريبا از اين حيث مشكلي نداشته باشم و اين، البته براي استقلال من بسيار الزاميبود. تلاشهاي خويش را افزون تر كردم!... در ادامه اين كوششها كه عمدتا براي پيدا كردن كاربود، يك روز، نامه اي از شهرداري دريافت كردم و آن دعوت از همه خارجيان به" اداره سوسيال" بود. در آنجا پر سشهايي درباره انگيزه ورودم به آلمان ونيز حرفه ام در ايران مطرح شد. من با تمركز و پشتكار فراوان اين مرحله را كه براي كليه پناهندگان مرحله بسيار سختي بود، با موفقيت پشت سر گذاشم و به نوعي به استقلال خويش نزديكتر شدم.... عليرغم پشت سرگذاشتن اين مرحله و پيدا كردن كار، اما همواره دغدغه اخراج خويش از كشور آلمان را داشتم!... و اين نگراني تا سه سال با من بود!... تا جائيكه طي اين مدت، حتي چمدانهاي آورده با خود از ايران را نتوانستم بطور كامل باز كنم!... اكنون وقتي خاطرات آن روزها را دوباره مرور ميكنم به تلاشهايهاي خود به عنوان انساني كه مصمم بود تا با تلاشي شرافتمندانه موفق شود، آن هم در دياري غريب و با داشتن يك دختر 9 ساله،احساس غرور ميكنم. در جلسه اي كه در بالا ذكر كردم، پس از پاسخهاي من به پرسشها كه سرشار از ميل به كار، شوق و مقاومت در برابر مشكلات بود با اين كه هنوز اقامت نداشتم جذب كار در خدمات پزشكي صليب سرخ در شهر lortheim شدم كه 3 سال به طول انجاميد! و همين آغازي بود براي ورود من به شغل پرستاري در آلمان....طي اين سه سال توانستم به زبان آلماني تسلط بيشتري پيدا كنم. بعد از سه سال اينك به دو دليل من ميبايد اين شهر را ترك ميكنم: 1- به خاطر پيشرفت و تحصيل بيشتر ليلا و خودم 2- به علت اينكه بتوانم كار مناسب تر وبهتري در بيمارستان با حقوق بيشتري را پيدا كنم و ديگر نيازي به "سوسيال" نداشته باشم.... واين كه بيش از پيش بر پاي خويش بياستم و استقلال خود را حفظ كنم. با اين دلايل با تلاش هميشگي ام ادامه دادم تا خانه اي را درشهرهانوفر پيدا كردم. با اين گام مهم يكي از مشكلات اساسي من كه يافتن خانه بود حل شد.... ليلاي من دوران دبيرستان و دانشگاه را درهانوفر گذراند و با مدرك دكتراي روانشناسي نوجوانان (padagogig ) فارغ التحصيل شد. دوران نوجواني و جواني ليلا هر چند كه خود او تلاش زيادي در جهت رشد شخصيت و اخلاق خويش و برخورد با مسائل روزمره "جهان اول" داشت اما من هم با آنچه از مادرم آموخته بودم همواره در كنار اوهم به عنوان هم مادر وهم به عنوان يك دوست خوب بودم و در جهت رفع مشكلات او با او تلاش ميكردم. واين طبيعي بود زيرا تمام هم وغمم به خاطر خوشبختي و سعادت او بود.... و ما موفق شديم!... اكنون كه با نگاهي به گذشته به خود و به ليلاي عزيزم مينگرم بيش از پيش به داشتن دختري چون اوكه همواره مرا و موقعيت ما را درك ميكرد به خود ميبالم! آري ما در اين تلاش طولاني،بي وقفه وتوان فرسا موفق شده بوديم! ليلاي من در تابستان 1387 ازدواج موفقي كرد و اكنون يك فرزند پسر دارد....من هم بر تلاشم در حين كارافزودم تا تحصيلات نيمه رها شده پرستاري خود را نيز به اتمام برسانم.(البته نا گفته نماند كه در اين راه اداره فرهنگ آلمان موانع و سنگها ي زيادي را بر سر راهم قرار داد!...اما من مانند هميشه با تكيه بر مقاومت و برپايه كوششهاي پي گير ونيز انرژي و نيرو ئي كه در من وجود دارد و البته آن را در كودكي ونوجواني ازخانواده سخت كوشم آموخته ام بر اين مشكلات غلبه كردم )كه نتيجه آن" مدرك نرسينگ" من است و اين البته افتخاري است كه من براي رسيدن به آن دراين ديار غربت زحمت بسيار كشيده ورنج فراواني برده ام. ...واما آنچه در اين يادداشت كوتاه ناگفته مانده اندوههاي من است!زيرا در جريان تلاشها و زندگي جاري در آلمان دو حادثه ناگوار برايم رخ داد: نخست در گذشت مادر و پدر عزيزم در ايران و دوم مرگ دوست مهربان و پرصلابت من" يوسف مشفقي"عزيز در آلمان بود! با اين دو حادثه غم انگيزبايد اذعان كنم كه از بخشي از تواناييهاي من براي حل مشكلات كاسته شد و اين البته ناشي از بارگران عاطفي – انساني بود كه در اين سه عزيز وجود داشت وتعلق خاطري كه من به آنان داشتم و من كليه مشكلاتم را با ياري جستن از اين اين عواطف والا پشت سرميگذاشتم..... وشايسته است كه در اين دوران سخت از برادرم دكترمحمد جعفر مدبرنيا كه براستي انساني وارسته و مهربان - با دانش هستي شناسي فراوان است - ياد كنم كه همواره كمك شاياني در حل مشكلات از طريق تلفن و نامه به من كرد. وقدر نا شناسي است اگر كه نگويم: با كمكهاي شايسته ايشان بود كه توانستم با مشكلات بهتر برخورد وبر آنها غلبه كنم.... با جستجوها و تلاشهايي كه كردم، اكنون توانسته ام در يكي از بيمارستانهاي بزرگ آلمان (mhh) در بخش مغز واعصاب (neuro sergery)كار پيدا كنم … وآنچه نا گفته مانده اينكه:آدميدر دنياي جهان اول با ديد گاهها و سنتهاي جهان سوميخويش بايد كه مثل پولاد آبديده باشد تا در مقابل آنها بايستد و بتواند هويت وتو انمنديهاي خود را به آنها ثابت كند! و من همچنان با تلاشهايم در اين راه در جهت اثبات و ارتقاي هويتم ادامه خواهم داد. وشايان ذكر اينكه:در دوران فراغتم پس از كار روزانه با ايرانيهايي كه در زندگي با هم نگاه مشتركي داشتيم همواره در محافل فرهنگي – هنري شركت ميكردم و ميكنم تا ايران عزيز وفرهنگ غني آن را نه تنها از ياد نبريم كه بيشر باور كنيم...
هدف من از نوشتن اين زندگينامه كوتاه اين است كه به دوستان و خوانندگان اين ياد داشت برسانم البته كه ميتوان با تلاش و پشتكار و مقاومت حتي در ديار غربت با بچه اي 9 ساله موفق شد.اما اين كار عزميجزم، تلاشي مضاعف ومقاومتي پايدار را ميطلبد. اميدوارم كه نوشته من گوياي اين پيام بوده باشد. در خاتمه با اوردن تكههايي از شعر فروغ فرخ زاد به نام زندگي نوشته خود را به اتمام ميرسانم.
زندگي
آه اي زندگي منم كه هنوز با همه پوچي از تو لبريزم نه به فكرم كه رشته پاره كنم نه برآنم كه از تو بگريزم آه اي زندگي من آينه ام از تو چشمم پر از نگاه شود ور نه مرگ است بنگرد در من روي آينه ام سياه شود عاشقم عاشق ستاره صبح عاشق ابرهاي سرگردان عاشق روزهاي باراني عاشق هر چه نام توست بر آن ميمكم با وجود تشنه خويش خون سوزان لحظههاي تو را آنچنان از تو كام بر گيرم تا به خشم آورم خداي تو را
باسپاس وبدرود!
زير نظر هيئت رييسه شوراي هماهنگي پزشکان عمومي گيلان
نشر مطالب مندرج در سايت
pezeshkanomoomigilan.ir با ذکر نشاني سايت آزاد است.
version
2.0 Site Designer& dataBasecreator:
alirezatayari@gmail.com
visitor: 2438293